امیر محمد

امیر محمد جان تا این لحظه 13 سال و 5 ماه و 12 روز سن دارد

امیر محمد و عادت بد

 

سلام یکی یک دونه من

یادمه از اون وقت که خیلی کوچولو بودی همیشه انگشتاتو میخوردی

البته حق داری چون خیلی خوشمزه ای


تاریخ : 28 آبان 1392 - 23:22 | توسط : اجی ناهید | بازدید : 1253 | موضوع : وبلاگ | 4 نظر

چوبشم خوشمزه است...اوووووم

 

قربونت برم از بچگی عاشق بستنی بودی...

 

 


تاریخ : 25 آبان 1392 - 06:44 | توسط : اجی ناهید | بازدید : 1702 | موضوع : وبلاگ | 6 نظر

چرا من 2 تا شدم؟

هر وقت عکسای قدیمیتو میبینم ناخود اگاه یه لبخند رو لبم میشینه...چه خوبه ادم یک نفرو تو زندگیش داشته باشه که با دیدن هر عکسش کلی قربون و صدقه اش بره... خوش به حالت که منو داری...تو این عکسا 4.5 ماه بودی و به همه چیز با تعجب نگاه میکردی...فدای اون نگاه متعجبت...!!!


تاریخ : 23 آبان 1392 - 09:09 | توسط : اجی ناهید | بازدید : 1894 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

امیر محمد خودش و تو دلم جا میکنه...

یادم نمیاد از کی و چه جوری اون احساس سرد تبدیل به دوست داشتنی شد که حتی اگه یک لحظه ازت دور میشدم دلم برات تنگ میشد. دیگه زشت نبودی بچه ی اضافی نبودی از نظر من نفس بودی...         خدایا شکرت که همچین عشقی و تو دلم گذاشتی....

 

 


تاریخ : 23 آبان 1392 - 08:12 | توسط : اجی ناهید | بازدید : 1315 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

ببینید چقدر زشت بودم اون اولا...


تاریخ : 23 آبان 1392 - 07:49 | توسط : اجی ناهید | بازدید : 2046 | موضوع : وبلاگ | 2 نظر

معرفی رسمی امیر محمد به کل فامیل...

چند روز پس از به دنیا اومدنت بعد از اینکه حال شما و مامانی بهتر شد تصمیم گرفتیم یه مهمانی مفصل بگیریم و شما رو با افتخار به همه ی فامیل معرفی کنیم.منم از این همه هیجان ذوق زده شده بودم.شب خوبی بود و خیلی خوش گذشت.هر چند اون موقع خیلی زشتو کوچولو بودی و دوست نداشتم ولی خودمونیم لذت داشتن داداش عجب حس خوبی داره...

 


تاریخ : 23 آبان 1392 - 07:15 | توسط : اجی ناهید | بازدید : 1401 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

اولین روز به دنیا اومدنت

صبح اون روز من دانشگاه کلاس داشتم ولی به خاطر اینکه وقتم بی خودی تلف نشه عمه سحر لطف کردن منو رسوندن و بیرون منتظر موندن تا کلاسم تمام بشه.ولی از اونجایی که من کلی استرس داشتم و فکرم بیمارستان پیش مامان بود از استاد اجازه گرفتم و اومدیم بیمارستان.موقعی که رسیدم بیمارستان یک دفعه تمام دلشوره ها و نگرانی های دنیا ریختن تو دلم.بابایی چهره اش خیلی ناراحت بود عمه مدام با مامان جون درگوشی حرف میزد،یک لحظه فکر کردم خدا جواب ناشکری های منو داد و مشکلی واست پیش اومده، با این فکر نتونستم جلوی فرو ریختن بغضمو بگیرم و شروع کردم به گریه کردن،عمه سحر که حال منو که دید واسم توضیح داد که چیز مهمی نیست و فقط یه کوچولو مشکل تنفسی داری و الان تو دستگاهی و بعدش با بابا اومدم اون قسمت مخصوص واست مای بیبی اوردیم عشقم و من یه خورده خیالم راحت شد و باز هم خدا منو شرمنده کرد...


تاریخ : 23 آبان 1392 - 03:05 | توسط : اجی ناهید | بازدید : 1562 | موضوع : وبلاگ | 2 نظر

کنار اومدنم با بودن تو...

با مشخص شدن جنسیتت هنوز نیومده خونه حال و هوای دیگه ای گرفت،مامانی دست به سیاه و سفید نمیزد که مبادا شما تکون بخوری و اذیت بشی،البته به نفع من هم شد کلی اشپزی یاد گرفتم تو اون مدت،منم خوشحال بودم ولی با عرض معذرت باید بگم فقط به خاطر مهمانی هات و خریدات(من عاشق خریدم).یه چیزی ته قلبم قلقکم میداد که اخه تو رو دیگه کجای دلم بزارم؟

 

 


تاریخ : 22 آبان 1392 - 15:46 | توسط : اجی ناهید | بازدید : 1189 | موضوع : وبلاگ | 2 نظر

امیر محمد وارد میشود...

عزیز دلم وقتی به این سایت اومدم و این همه شور و شوق مامان ها رو دیدم،دلم نیومد تو اینجا نباشی،هرچند من احساس مادرها رو ندارم و نمیتونم به خوبی اونا بنویسم ولی فکر کنم بد نباشه بعد ها از احساسات من هم باخبر بشی....


تاریخ : 22 آبان 1392 - 15:31 | توسط : اجی ناهید | بازدید : 979 | موضوع : وبلاگ | 2 نظر