welcome
عشق من به زندگیمون خوش اومدی
ولی با اومدنت خودت شدی زندگیمون
معرفی رسمی امیر محمد به کل فامیل...
چند روز پس از به دنیا اومدنت بعد از اینکه حال شما و مامانی بهتر شد تصمیم گرفتیم یه مهمانی مفصل بگیریم و شما رو با افتخار به همه ی فامیل معرفی کنیم.منم از این همه هیجان ذوق زده شده بودم.شب خوبی بود و خیلی خوش گذشت.هر چند اون موقع خیلی زشتو کوچولو بودی و دوست نداشتم ولی خودمونیم لذت داشتن داداش عجب حس خوبی داره...
اولین روز به دنیا اومدنت
صبح اون روز من دانشگاه کلاس داشتم ولی به خاطر اینکه وقتم بی خودی تلف نشه عمه سحر لطف کردن منو رسوندن و بیرون منتظر موندن تا کلاسم تمام بشه.ولی از اونجایی که من کلی استرس داشتم و فکرم بیمارستان پیش مامان بود از استاد اجازه گرفتم و اومدیم بیمارستان.موقعی که رسیدم بیمارستان یک دفعه تمام دلشوره ها و نگرانی های دنیا ریختن تو دلم.بابایی چهره اش خیلی ناراحت بود عمه مدام با مامان جون درگوشی حرف میزد،یک لحظه فکر کردم خدا جواب ناشکری های منو داد و مشکلی واست پیش اومده، با این فکر نتونستم جلوی فرو ریختن بغضمو بگیرم و شروع کردم به گریه کردن،عمه سحر که حال منو که دید واسم توضیح داد که چیز مهمی نیست و فقط یه کوچولو مشکل تنفسی داری و الان تو دستگاهی و بعدش با بابا اومدم اون قسمت مخصوص واست مای بیبی اوردیم عشقم و من یه خورده خیالم راحت شد و باز هم خدا منو شرمنده کرد...
کنار اومدنم با بودن تو...
با مشخص شدن جنسیتت هنوز نیومده خونه حال و هوای دیگه ای گرفت،مامانی دست به سیاه و سفید نمیزد که مبادا شما تکون بخوری و اذیت بشی،البته به نفع من هم شد کلی اشپزی یاد گرفتم تو اون مدت،منم خوشحال بودم ولی با عرض معذرت باید بگم فقط به خاطر مهمانی هات و خریدات(من عاشق خریدم).یه چیزی ته قلبم قلقکم میداد که اخه تو رو دیگه کجای دلم بزارم؟